یه حکایتی بود تو ادبیات دبیرستان که راهزنا قافله زده بودند
بعد یه دانشمنده بیچارم تو اون کاروان بوده،
بعد التماس میکرد که کتاب متابای منو پس بدین جون مادرتون، همه علمم اون توئه،
بعد رییس دزدا برگشته بود گفته بود که
"دانشمندی که علمش تو کاغذش باشه همون بهتر که نباشه!"
بعد اون وقت این قرار بود حکایتی آموزنده باشه برا ما دانش آموزا!
هیچی همین خواستم بگم که هنوزم همونیم زیاد فرقی نکرده قضیه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر